قربانگاه محل رویاروییها است؛ محلی است برای مواجهشدن با آنچه در طول هزاران سال در اندیشۀ آدمی شکل گرفته و انسان در طول حیاتش آن را در خود پروار کرده است.
قربانگاه آیینهای است برای هضم روح او. قدرتْ چهاردیواریای به ابعاد دو قبر کنار یکدیگر و به ارتفاع یک و نیم انسان است؛ و مرگ آغوشی است که قربانی و قربانیکننده را در چنبرۀ خود گرفته است. پیروز آن است که میمیرد.
گودیها و بلندیها در جایی به مقیاس یک شهر به هم چسبیده و تمام قاب را پوشش دادهاند. آنقدر وسیع که خط آسمان از بین رفته و زمین تا به آسمان کشیده شده است.
قربانگاهی در مقیاس شهر، میراثی نامربوط از «خداحافظ شارپی» دیتر روث است. نابسامانی و آشوب در بطن دیوارههای منظم یک کلانشهر.
نظم شطرنجی شهر دیتر روث با فاصلهگرفتن از آن، بینظمی تولید میکند؛ همان جایی که مدرنیسم از خط راست به انحنایی گیجکننده تبدیل میشود، از درون تضعیف شده و انحطاط مییابد.
حاصل انحطاط این کلانشهر، بیداری ترسی در انسان است برای فرار از تاریکی. حالا قربانیکردن تنها علاج او برای فرار از ترس قربانیشدن است.
قربانگاهْ زادۀ چهاردیواری و محورهای طول و عرض است. دستگاه سینوسی آشوبِ شهر ایدئولوژیک را بر موج نظم سوار میکند. این همان لحظهای است که ارزش مرگ بیشتر دانسته میشود.
بلندیها بر بام اما در کنار گودیها شکل میگیرند. همسایگی تعریف دوباره میگیرد؛ اما دیوارها آنقدر بلند میشوند که تنها صدایی از جدال قربانی و قربانیکننده شنیده میشود. در این شهر، تصویر بیارزش شده و اصوات تمام آن چیزهاییاند که میتوان فهمید.
مرز میان انسان و حیوان، با تبدیل شدن به رودررویی دوجانبه، قداست بیشتر پیدا میکند. در قربانگاه، ایدئولوژی بر اندیشه غالب میشود. جدال آغاز میشود و آنگاه، یک سو پاداشِ مرگ گرفته و دیگری در متن زندانی میشود.