شهر آینه

شهر محیط خودساختۀ تاریخی انسان‌ها و واحدی زیستی است که اثرپذیر‌ی از تعدد و تفاوت دیدگاه‌ها، دامنۀ اختیارات و عملکردشان، و جدال سلیقه‌ها آن را شکل داده‌ است. به بیان دیگر، «ناکجا»ی شهر با حضور انسان و تعامل او با محیط، مفهوم «جا» را می‌سازد.

جایی در این شهر، لابه‌لای توده‌های سنگین و بتنی، استخر‌ی ساختند. بعدها، با مداخلات برآمده از پسند عده‌ای، ماهیت و کاربرد این استخر تغییر کرد، اما کالبدش ماند. سطح به‌جا‌مانده، که به‌اندازۀ وسعتش تصویر‌ی از آسمان را قاب می‌گرفت، برای اهالی آشنا بود. 

اکنونیت، به‌کمک دیوار و سطح و آینه، فضایی چندلایه‌ را بر کالبد استخر پدید آورد که آن را از امر‌ی آشنا به ناآشنا تبدیل کرد. انسان در مواجهه با این کالبد ناآشنا به‌دنبال مفاهیمی والاست: شناخت دوبارۀ محیط و یافتن خود.

 

در طریق این خودشناسی، تمام احساس انسان در خدمت اوست. تنش واسطۀ درک است و عقلش غرقۀ حیرانی. ذرات آشنای نور را پی می‌گیرد و سرانجام در کعبۀ دل، اکنونیتش را بازمی‌یابد. او که در شهر وجود خودش حاضر است، دیگر از محیط ناآشنا جدا شده و در حریمی آشناست؛ نه می‌بیند و نه دیده می‌شود.

 

جــــــــدال بــــــــر ســــــــر مــــــالـــکــــیــت فــــضـــــاهــای شــــهـــــــر‌ی امــــــــر‌ی اســـــــت کـــــــه بــــــه‌طــــــــور پــیــوســـــتــه در حـــــــال وقـــــــوع اســـــــت. 

با تغییر حاکمیت‌ها و سایه گستراندن دیدگاه‌های جدید، موجودیت مکان‌ها تغییر می‌کند. گاه کالبدها کارکردی تازه می‌پذیرند و گاه متروک و فراموش می‌شوند.

فضای پیرامون سطح «آشنا»ی استخر با دیوارهایی محصور شده است. جداره‌های «ناآشنا»ی این حصار، که از بستر برآمده و به‌سمت داخل پیش‌رفته، ما را برای تجربۀ امر ناآشنا ترغیب می‌کند. چیستی و چگونگی‎‌ آنچه محصور کرده از بیرون ناپیداست. دیوارها حائل این آشنایی است.

تنها از شکاف پایین آن‌ها، رنگ نیلی و آب معلوم است. چیز‌ی از عمق پیداست که به‌سوی ما می‌آید. برای فهم این حصار غریب و آنچه محصور شده، باید چند قدم نزدیک شد.

 هرچه جلوتر می‌رویم، سطح آشناتر می‌شود. مکث می‌کنیم. گویی بر سطح جداره چیز‌ی را کشف کرده‌ایم. این خود ماییم که بر سطح دیوار تصویر شده‌ایم. این تجربۀ آشنا ما را به حرکت وامی‌دارد. دور حصار می‌گردیم؛ از جداره‌ای به جدارۀ دیگر. پی دعوت‌ آنچه درون حصار است و ما را فرامی‌خواند.

 بـــــــه درگـــــاه ورود می‌رســــیم و گـــــشتن به ســــرانجام می‌رســـد. ایستادن در آســــتانۀ آشــــنایی و ناآشــــنایی تجــــربۀ مرتبۀ حـــیــرت اســـت.  

نخستین نیاز انسان شناخت جایگاهش در جهان هستی است. رسیدن به پاسخ این پرسش که «کجا هستم؟» می‌تواند آغاز راه درک عمیق‌تر محیط و یافتن خودش باشد. این مفهوم بنیادی در معمار‌ی و ساخت مکان‌‎های معنادار در پی تعیین «اینجا» در برابر «آنجا» یا تعیین «درون» در برابر «بیرون» است. حصار ناآشنا و سپس آشنای آینه‌ها در مقام حریمی است که هم بازدارنده است و هم دعوت‌کننده؛ هم پیوند می‌زند و هم جدا می‌کند.

 جداره به جداره به‌دنبال نقش خود گشتیم و حالا به آستانه و سطح بالاتر‌ی از آشنایی رسیده‌ایم؛ در مرتبه‌ای قرار داریم که دیگر بیرون محسوب نمی‌شود. صورت آنچه محصور شده بود هویداست: رنگ نیلی مکعب‌هایی که از کالبد استخر برآمده‌اند، سطح استخر که از تور‌ی فلز‌ی پوشانده شده، جداره‌های آشنای بتنی و جایی دورتر، باز هم تصویر خودمان در آینه.

حقیقتِ درون ما را فرامی‌خواند. برای کشف و افشای این حقیقت حواس خود را جمع می‌کنیم.  گویا جسم و روحمان یکی شده و کیفیتی را تجربه می‌کند که نه مادی است و نه غیرمادی. پا به عرصۀ درون می‌گذاریم. هرچه پیش می‌رویم، با درون آشناتر و از بیرون جداتر می‌شویم. کسی ما را نمی‌بیند؛ اما پاهایمان که نمایندۀ حضور ماست، ازبیرون پیداست.

به  حریم کعبۀ درون، جایی که آخرین مرتبۀ معرفت است، می‌رسیم. ورود به آن آدابی دارد: عریانی و بریدن از هرچه غیر از درون است. مسیر را طی می‌کنیم و پیش از رسیدن به مرتبۀ آخر، باز در سطح جدارۀ  آینه‌ای خودمان را می‌یابیم.

در کعبه می‌ایستیم. کعبه پاهایمان را با حقیقت فراموش‌شدۀ  کالبد استخر آشنا می‌کند. اینجا بدون واسطه با آب در تماسیم و اثر‌ی از تور‌ی فلز‌ی نیست. این تجربه نشانه‌ای از کارکرد اصلی استخر است. خودمان را در آینۀ آب می‌بینیم. سرمان را بلند می‌کنیم. این بار، در هزار آینۀ سقف قرار گرفته‌ایم و در این تکثر، انعکاس اولیۀ خودمان را بازنمی‌یابیم! دوام ما در دل این شهر بی‌نهایت شده است؛ شهر‌ی از جنس آینه.